سلنا سلنا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

خداوندگار ماه

آخرین سونوگرافی

نی نی ماهم، دیروز برای آخرین سونوگرافی با سیمین جون(مامان خودم) رفتیم مطب دکتر، وقتی آقای دکتر تمام اجزای خوشگل بدنتو بهمون نشون میداد از ته دل خدارو شکر کردم که سالمی، وقتی رسید به دستت چنان محکم انگشتاتو جمع کرده بودی که ناخداگاه یاد مشت کردن انگشتای خودم موقع استرس افتادم، نفس مامان می دونم تو هم مثل ما مشتاق و بی قراری ولی دیگه چیزی نمونده، تو دختر صبور و آرومی هستی پس نباید اجازه بدیم هیچ چیز آرامش ما رو بهم بزنه، یادته روزهایی رو که با هم می خندیدیم؟ همیشه تو ذهنم به قدری شیرین غنچه لبات میخندید که من با شوخی می گفتم آخه تو چقدر خنده رویی؟ مگه میشه دختر اینقدر بخنده؟ با این حرفای من حرکات نازت توی دلم بیشتر میشد و من حس میکردم با صدای ...
28 بهمن 1393

ولنتاین (عشق مامانی + عشق بابایی = من کوچولو)

سلام بابایی قشنگم امروز اولین روزیه که من اسمشو یاد گرفتم، روز عشاق، یعنی چی؟؟  مامانی یه عالمه برام از امروز تعریف کرد ولی من خیلی متوجه نشدم، بزار من بهت بگم تو ذهن کوچولوی من عشق یعنی چی... بابایی روز عشق روزیه که وقتی من به دنیا اومدم منو بغل کردی و  بهم با محبت نگاه میکنی و من بهت لبخند میزنم، چون کوچولو هستم زانوهام و دستام درد میگیرن ولی وقتی صداتو میشنوم با عجله و چهار دست و پا خودمو برسونم به بغلت، روزیه که وفتی منو روی پاهات میشونی و باهام بازی میکنی دستامو حلقه کنم دور گردنت و از ته دل ببوسمت، روزیه که وقتی من مریض شدم و تو خودتو با عجله رسوندی کنارم  سرمو بزارم روی قلبت تا خوب بشم، بابایی فکر کنم عشق مزش &nb...
25 بهمن 1393

آرامشی سرشار از ناگفته ها

 کودکم، آرامشی همراه با تشویش در دل دارم، صبرت ستودنیست ولی لحظات برای من به اندازه یک قرن طول میکشند، نمی دانم در این لحظه تکان های زیبایت نشانه سرخوشی و بی خبری ات از به دنیا آمدن است یا تو هم مانند من بیقراری، گاهی با یادآوری اتمام جداییت از درونم، قلبم مانند آخرین لحظات مانده به تحوبل سال وحشیانه میکوبد، میدانم این جدایی در آغوش کشیدنت را برایم به ارمغان می آورد ولی باز دل نگرانم، حس عجیبی است هنوز ندیدمت ولی داشتن نهفته در نداشتنت را عمیق احساس میکنم، بیشتر از هر زمانی خدایم را لمس میکنم، خدایی که لحظه ای رهایم نکرد و صبورانه به نجوای قلبم که هرگز بر لبانم جاری نشد گوش سپرد، زیبای من خدا را اینگونه بشناس، هرگز تنها نیستی حتی در زما...
22 بهمن 1393

دل نوشته ای برای همسرم

می گویند آنچه از دل برآید بر دل نشیند، پس مینویسم از حس درونم برای تو، برای تویی که سالهاست میشناسمت ولی بی اغراق گاهی هنوز دلم با تلاقی نگاهت مانند شاگرد مدرسه ای به تپش می افتد، گویی هنوز باور ندارم سالها از آن روز گذشته و ما تجربه ای جدید پیش رو داریم، یادش بخیر، یاد روزهایی که بر ابرها قدم میگذاشتیم و زمان و مکان تنها در عشقمان خلاصه میشد، یاد روزهایی که گاهی چنان خسته میشدم و از حرکت می ایستادم که گویی هرگز ادامه این راه برایم مقدور نبود ولی وقتی مردانه در کنارم ایستادی و دستت را عاشقانه به سویم دراز کردی نتوانستم مهرت را پس بزنم و با قلبی مطمئن به همراهیت شروعی دوباره را آغاز کردیم، یادش بخیر همسفر لحظه هایم ، یاد روزهایی که نگرانی آین...
18 بهمن 1393

اولین سونوگرافی

سلام دوستای از گل بهترم، امروز داشتم خاطرات قشنگ روزهای  اول بارداریمو دوره میکردم یاد اولین سونوگرافی افتادم که تو تاریخ 25 تیرماه انجام داده بودم، اولین سونوگرافی که من اسمشو گذاشتم سونوی کنجدی، آخه اونموقع دختر کوچولوم اندازه یه دونه کنجد بود    من و بابایی حوالی ساعت 5 رفتیم سونو، تا نوبتمون بشه لحظات پر استرسی رو کنار هم  سپری کردیم، بلاخره بعد از یه نیم ساعت  وقتی روی تخت دراز کشیدم و دکتر سونو رو شروع کرد یه دفعه نقاط قرمز رنگی توی مانیتور شروع به روشن و خاموش شدن کردن، دکتر مهربون با لبخند گفت قلب کوچولومون شکل گرفته و این ضربانشه و یه صدایی شبیه ضربان قلب خودم ولی با سرعت خیلی بیشتر برامون پخش کرد و...
17 بهمن 1393

قصه شروع یک زندگی

سلام به همه دوستای خوبم،امروز میخوام یه قصه قشنگ براتون تعریف کنم. قصه ای در مورد  یه مامان و یه نی نی یا بهتر بگم به قول بابایی نی نی ماه. یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود  توی این شهر شلوغ یه مامانی بود (البته هنوز خودش خبر نداشت مامان شده) که میخواست  صبح بره شرکت، لباساشو پوشید ولی موقع رفتن یه احساس عجیبی توی دلش به وجود اومد،  یه دفعه انگار یکی تو دلش گفت من مهمترم نرو شرکت بیا بریم آزمایشگاه، با این فکر دلهره  عجیبی تو وجود مامان قصه ما شکل گرفت ،نمی تونست تحمل کنه تا بره آزمایشگاه برای  همینم توی خونه یه تست انجام داد، اینقدر اضطراب توی نگاهش بود که وقتی مثبت بودن  تست رو میدید باور نمیکرد، &nbs...
15 بهمن 1393
1